جدول جو
جدول جو

معنی خراب دل - جستجوی لغت در جدول جو

خراب دل
(خَ دِ)
سیه روزگار. آدم پریشانحال:
او ز من خراب دل کرد چو گنج بی نهان
من که خرابه اندرم میوۀ جان من کجا.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
خراب دل
سیه روزگار، آدم پریشان حال
تصویری از خراب دل
تصویر خراب دل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فراخ دل
تصویر فراخ دل
فراخ آستین، برای مثال به جود تو که از او حرص تنگ حوصله شد / فراخ دل به مروت گشاده کف به عطا (مجیرالدین بیلقانی - ۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
(خَ بِ)
مفردآن خرنبل است. رجوع به خرنبل در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
خوش قلب. بی کینه. رؤوف
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ دِ)
مشعوف. خوشدل. (ناظم الاطباء) :
نشست از بر تخت پرمایه سام
ابا زال خرم دل و شادکام.
فردوسی.
زواره فرامرز و دستان سام
درستند و خرم دل و شادکام.
فردوسی.
چنین گفت خرم دلی رهنمای
که خوشی گزین زین سپنجی سرای.
فردوسی.
چنان گرم کن عزم رایم بتو
که خرم دل آیم چو آیم بتو.
نظامی.
شما خندان و خرم دل نشینید
طرب سازید و روی غم نبینید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ دِ)
نام یکی ازچهار قریه است در مغان در سه فرسخی جنوبی چشمه علی و این چهار قریه با هم در یک جا قرار دارند و اسامی آنها عبارت است از کشه که اکنون به خراب ده معروف است چون در اثر زلزله ویران شده، زردوان و رزن و قلعه. (ازمازندران و استرآباد رابینو ترجمه فارسی ص 219)
لغت نامه دهخدا
(نِ دِ)
اشاره به کعبۀ معظمه است. (برهان قاطع) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ دِ)
پردل. بی باک، شکم باره و پرخور: مردی بود از بنی خزاعه نام او سلیمان بن عمرو و کنیتش ابوعینان. مردی فراخ دل و خورنده. (ترجمه تاریخ طبری)
لغت نامه دهخدا
(مِ دِ)
مایۀتسلی خاطر. مایۀ امید. معشوق. معشوقه:
یکی تختۀ جامه هم نابرید
دو آرام دل کودک نارسید
روان را همی لعلشان نوش داد
بیاورد و یکسر بشیدوش داد.
فردوسی.
هرچند کآن آرام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خیالی میکشم فال دوامی میزنم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خَ)
تباه حال. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ دَ / دِ شُ دَ)
ویران شدن منهدم شدن:
باز وقتی که ده خراب شود
کیسه چون کاسۀ رباب شود.
سعدی.
عدو که گفت بغوغا که درگذشتن او
جهان خراب شود سهو بود پندارش.
سعدی.
، فرودآمدن و خوابیدن. افتادن. واریز کردن چون دیوار و امثال آن. بزیر آمدن:
دیوار دل بسنگ تعنت خراب شد
رخت سرای عقل بیغما کنون شود.
سعدی.
، سخت مست شدن:
بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد.
حافظ.
، ضایع شدن. فاسد شدن. عیب پیدا کردن.
- در جایی خراب شدن، در آنجا بار و بندیل گشودن و ماندن
لغت نامه دهخدا
(خَ شُ دَ / دِ)
از بین رفته. بیچاره شده: رعیت مظلوم خراب شده و ستم رسیده چه سود داد. (مجالس سعدی)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا بِ دِ)
غفلت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فراخ دل
تصویر فراخ دل
پر دل بی باک، پر خور شکمباره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرم دل
تصویر خرم دل
مشعوف، خوشدل
فرهنگ لغت هوشیار
پاتیل شدن (پاتیل در پارسی برابر است با سیاه مست)، ویستن مست و لایعقل گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آرام دل
تصویر آرام دل
مایه تسلی خاطر، مایه امید، معشوق، معشوقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراب شدن
تصویر خراب شدن
آسیب دیدن، گزند دیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
ویران شدن، مخروبه شدن، منهدم شدن، از کارافتادن، مست شدن، لایعقل شدن، گندیدن، فاسد شدن، متعفن شدن، بد شدن، نامطلوب شدن، منحرف شدن، بدکاره شدن، رسواشدن، بدنام شدن، بی آبرو شدن، نابود شدن، ازبین رفتن، تباه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خراب کننده
فرهنگ گویش مازندرانی